نمي‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن

شاعر : سيف فرغاني

به دريا قطره آوردن به کان گوهر فرستادننمي‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن
وليکن روزها کردم تامل در فرستادنشبي بي‌فکر، اين قطعه بگفتم در ثناي تو
که آب پارگين نتوان سوي کوثر فرستادنمرا از غايت شوقت نيامد در دل اين معني
که مس از ابلهي باشد به کان زر فرستادنمرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم
که بانگ زاغ چون شايد به خنياگر فرستادنچو بلبل در فراق گل ازين انديشه خاموشم
به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادنحديث شعر من گفتن به پيش طبع چون آبت
که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادنبر آن جوهري بردن چنين شعر آنچنان باشد
بر او جرعه‌اي نتوان ازين ساغر فرستادنضميرت جام جمشيد است و در وي نوش جان پرور
سوي طاوس زاغي را نشايد پر فرستادنسوي فردوس باغي را نزيبد ميوه آوردن
سوي شمع فلک نتوان به روز اختر فرستادنبر جمع ملک نتوان به شب قنديل بر کردن
به ابراهيم چون شايد بت آزر فرستادناگر از سيم و زر باشد ور از در و گهر باشد
اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادنز باغ طبع بي‌بارم ازين غوره که من دارم
چنين لشکر تو را زيبد به هر کشور فرستادنتو کشورگير آفاقي و شعر تو تو را لشکر
به نزد مهديي چون تو سزد لشکر فرستادن؟مسيح عقل مي‌گويد که چون من خرسواري را
ز بهر خدمت پايت بخواهم سر فرستادنچو چيزي نيست در دستم که حضرت را سزا باشد
وليکن خاک را نتوان به گردون برفرستادنسعادت مي‌کند سعيي که با شيرازم اندازد
نباشد کم ز پيغامي به يکديگر فرستادن؟اگر با يکدگر ما را نيفتد قرب جسماني
ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادنسراسر حامل اخلاص ازين سان نکته‌ها دارم
گدايي را اجازت کن به شعر تر فرستادندر آن حضرت که چون خاک است زر خشک سلطاني